سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حرف دل

تا تو رفتی شنبه 87/10/28 ساعت 11:54 عصر

تا تو رفتی، واژه ها

 درگیر یک طوفان شدند

واژه ها و دستهایم

 سست و بی ایمان شدند

 لب گشودم

 نام زیبای تو را،

 ای ماه شب

در همان شب

 که غزلها زاده باران شدند

سیب سورخی چیدم و

 این آدمکهای عجیب

مثل اختاپوس و شیطان، بر سرم ویران شدند

اسکلتهای عجیبی

 راه خوابم را زدند

مست و هم آواز

 با تو همدل و پیمان شدند

باد می پاشد تو را

در خواب پاییزی من

از همان روزی

که قلب واژه ها

بی جان شدند

رفتی و من مانده ام

 با کوله باری از غزل

کاش می دیدی

 غزلها زاده باران شدند



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط: دختر جنگل

    دوست داری شنبه 87/10/28 ساعت 11:49 عصر

    دوست داری

    گفتی که من را مثل آدم دوست داری

    پس شاد باشم  سیب را هم دوست داری

    گفتی نمی خواهی ببارم عشقِ، اما

    شعر غریبی که گفتم، دویت داری

    گفتی، شراب ناب و تنهایی و حافظ

    بر گونه های عشق، شبنم، دوست داری

    با این همه تکلیف را روشن کن امشب

    با من بگو آیا مرا حم دوست داری؟

    سر را به زیر انداختی، فکرت کجا رفت؟

    نه، نشنوم این را که، مبهم دوست داری!!

    شعرم، شرابم، شبنمم، حالا غریبی

    آشفته را این گونه درهم دوست داروم؟

    لب می زنی یا حرف؟ اما نه...صدا بود

    آهسته می گفتی، شنیدم

    دوست داری



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط: دختر جنگل


    خانه
    مدیریت
    پست الکترونیک
    شناسنامه
     RSS 
     Atom 



    :: کل بازدیدها ::
    35675


    :: بازدیدهای امروز ::
    4


    :: بازدیدهای دیروز ::
    6



    :: درباره من ::

    حرف دل

    دختر جنگل
    این وبلاگ حرف دل من است.

    :: لینک به وبلاگ ::

    حرف دل


    :: پیوندهای روزانه::

    تمیشه [67]
    سکوت [61]
    راه زندگی [66]
    [آرشیو(3)]


    :: آرشیو ::

    بهمن 1387
    دی 1387
    آذر 1387


    :: خبرنامه ::

     

    :: موسیقی وبلاگ::


    جدیدترین قالب وبلاگ


    خدمات وبلاگ نویسان جوان

    یــــاهـو